تکرار

****‌jast for my love ****

تکرار

                              زهراسیادت موسوی

 

انگشتانش دیگر قشنگ نبود. آنقدر روی حرفها كوبیده بود كه تغییر شكل داده بودند. كنار بندهایش برآمده بود آن هم به رنگ قهوه ای چرك. اما صدای زیبایی داشت وقتی روی دكمه ها ضرب می گرفت و ریزش كلمات آغاز می شد. صفحه پر می شد از كلماتی كه بارها دیده بود. حالا بدون نگاه كردن به حروف جدا می توانست آنها را كنار هم بنشاند. كاری كه روزهای اول برایش سخت  بود. حالا حرف می زد، كلمه می ساخت. پنجره را نگاه می كرد، كلمه می ساخت و نامه های مهم را بین صدای مكرر و بی وقفه كلیدها به دنیا می آورد تا امضا بخورند. سرگرمی اش هم فكر كردن به اتاقی بود كه اول  راهروی سمت چپ قرار داشت و در آن پیرمرد تلفن چی تنها می نشست. اطرافش پر از تلفن های مختلفی بود كه صدای ممتدشان هیچ وقت قطعی نداشت و هركدام را كه جواب می داد باز هم صدایی بود كه سكوت را پر كند. چشمهایش را می بست و از اینكه فكر می كرد پیرمرد هم مثل او كارش با چند عدد محدود پیش می رود، آرام می شد.
همه اینها را گفته بودند و دختر همه اینها را بین صدای تق تق كلیدها و وز وز پرینتر شنیده بود كه چقدر پیرمرد عجیب است و كارهایش  غریب. نمی شود حالش را پیش بینی كنی از كدام دنده بلند شده. یك روز سلام می دهد. یك روز نگاهت  نمی كند وقتی سلام می دهی. از آن آدم های سر سختی كه دور خودشان حصار می كشند.
 هر روز به دنبال بهانه ای بود كه بیاید اول راهرو و از كنار اتاق پیرمرد  بگذرد. می خواست ببیند پیرمرد در چه حالی است. هیچ وقت تو نرفته بود ولی در ذهنش بارها رفته بود و پرسیده بود: واقعاً  راسته كه زنتون شما رو ترك كرده؟
ترس از بین رفتن این نزدیكی دورادور نمی گذاشت به فضای راز آلود آن اتاق نزدیك شود.  این روند گذشتن های گاه به گاه ادامه داشت تا روزی كه  رئیس بخش دستور داد برای گرم كردن غذاها یك فر چند طبقه تهیه كنند. فر را گذاشتند در اتاق پیرمرد. چون كم گذر بود و چندان حالت اداری نداشت. حالا بهانه ای داشت برای رفتن به  اتاق تلفن اما  مجبور بود از فردا غدای خانگی بیاورد. فكر شیرین رفتن هر روزه، دلش را تاب  می داد.
روز اول كارش را خیلی طول نداد. در فر را باز كرد. غذا را در  طبقه وسط  گذاشت. سلام بی حالتی داد و سریع برگشت به اتاقش .
جواب پیرمرد فقط تكان سر بود در حالیكه دستش روی تلفن سانترال دنبال عددها  می كرد. روز بعد غذا را با آرامش بیشتری درون فر گذاشت و نمی دانست پیرمرد اكنون كه چشمش به اوست، میل نگاهش كجاست؟
این حالتش را دوست داشت. این ندانستن هیجان خوشایندی بود كه شاید فقط دختر آن را درك می كرد. این بار نگاهش به اطراف چرخ زد و به دنبال جمله ای می گشت تا سر حرف را باز كند. اطراف پیرمرد فقط تلفن نبود، دیوارها پر از قاب هایی بود كه با دستان پیرمرد  نقش بسته بود. خیلی از بیتها  برایش آشنا بود.

آنان كه خاك را به نظر كیمیا كنند     آیا شود كه گوشه چشمی به ما كنند

"اینجا تنهایی حوصلتون سر نمیره؟"  اولین جمله ای بود كه گفت.
صدای كشیدن قلم روی صافی كاغذ، لای جمله دختر پیچید. دست پیرمرد وقتی از كشش افتاد گفت : "اگر اینها نبود، شاید"
پیرمرد داشت می نوشت : "چون می گذرد .. . " یادش آمد این قطعه را جایی دیگر هم شنیده بود. آن روز كه آسانسور دیر آمد، پیرمرد این قطعه را خواند و ترجیح داد از آن پله های مارپیچ گیج كننده به طبقه هفتم برسد.
 چون می گذرد غمی نیست.
  پیرمرد تلفن چی به چیزی كه در ذهنش ساخته بود، شباهتی نداشت. از نزدیك ساده و مهربان بود. خبری هم از آن حصار محكم نبود.
"از تلفن وصل كردن خسته نمی شید؟ از این همه عدد یكجور زدن ؟"                  
تلفن چی رویش به او بود ولی چشمانش دورها را می دید و حركات رفت و برگشت داشت.
- نه، به نظر من شماره ها فرق دارن . . .  مثلاً 35 با 53 خیلی فاصله داره."
بعد گوشی را برداشت و چند عدد را فشار داد.
دختر رفت نزدیك پنجره كه رو به بالكن باز شده بود. خواست بپرسد: "راست می گن  كه... ولی نگفت. بهتر بود جواب پیرمرد را می داد: "ولی باز تكراریه"
پیرمرد گفت: "پس چی فكر كردی باباجان"
دختر كمرش را كش و قوس داد و گفت: "خسته كننده است. سخته. ما داریم تكرار می شیم كه كار كنیم، هر روز. ولی شما انگار كارتونو خیلی دوست دارید؟" دختر روی پنجه پا چرخ زد وقتی این را گفت.
- آفرین. دختر باهوشی هستی. نمی دونی چقدر حال می كنم.
دختر با ابروهای بالا داده  پرسید: "با عددای تكراری؟"
- پس چی، عدد كه هیچی. همه چیز تكراریه. همه روزها، همه فصل ها، همه چیزهایی كه دوست داری و نداری و مجبوری دوست داشته باشی چون قراره دائم تو زندگیت  تكرار بشن.
دختر در فر را باز كرد. دلش خواست  حرف را بكشاند به سمتی كه می خواست اما موفق نشد ولی سعی كرد گفتگو را قطع نكند.
  خب باید چی كار كرد كه چیزای تكراری دلپذیر شن؟
پیرمرد پرسید: چه اصراری داری كه دلپذیرشون كنی. می تونی  هر وقت خسته شدی بذاریشون كنار.
دختر با خود فكر كرد مطمئناً این نتیجه رفتار همسر پیرمرد است كه حالا می خواهد این حرف را  از زبان خودش بزند تا شاید كمی آرام شود.
دختر  همینطور كه شعرهای قاب گرفته را از نظر می گذراند، گفت :
-    بعضی چیزا رو نمیشه گذاشت كنار.
-    درسته. در مورد اونا باید نگاهتو عوض كنی.
 - من نمی فهمم. باید چه جوری نگاه كنم كه نظرم عوض شه.
پیرمرد رو به دختر گفت: "وقتی سنت بالاتر رفت خودت می فهمی. قراره خیلی چیزای دیگه تو زندگیت تكرار بشن. باید تو كارت دنبال یه چیز قشنگ باشی كه بهت انرژِی بده" و لحن صدایش یك دفعه عوض شد: "یه دقه بیا اینجا." صدایش طوری بود كه انگار می خواست او را برای گفتن حرفی كاملاً خصوصی دعوت كند.
دختر نزدیك تر رفت طوری كه نفس های پیرمرد روی صورتش پخش می شد. پیرمرد عكسی را از جیب پیراهنش در آورد. زنی كه گویی غبار خستگی سالهای زیادی در صورتش موج می زد در حالیكه روی یك صندلی چوبی نشسته بود، رو به دوربین  لبخند می زد.
من اگه این همه تلفن تكراری رو جواب می دم به خاطر اینه كه هر بار میگم شاید خودش باشه.
دختر  از اینكه تا این حد به پیرمرد نزدیك شده بود كه توانسته بود عكس زنش را ببیند به خودش می بالید و دوست داشت برای همه آنهایی كه حتی صدای پیرمرد را هم نشنیده بودند، همه چیز را تعریف كند.
پیرمرد قبل از اینكه صدای تلفنی را كه پشت سر هم زنگ می خورد قطع كند گفت: "به همه چیزای تكراری اطرافت  فكر كن. شاید نظرت عوض شد."
ظرف غذا زیادی داغ شده بود و دختر اگر هم می خواست نمی توانست بپرسد  یعنی شما برای زنتون تكراری شده بودید كه...  ، چون غذا در حال ریختن بود و به نظرش راهرو طولانی تر شده بود. دختر نگاه كرد به قدم های تندش و همینطور كه صدای تق تق كفش هایی كه او را بالاتر از زمین می رساند به ته راهرو در گوشش تكرار می شد با خودش فكر كرد كاش به پیرمرد گفته بود  صاحب آن عكس شبیه همان پیرزن همسایه شان است كه شب های زیادی به خانه آنها می آید تا تنهائیش را پر كند و همیشه از رفتار شوهر سابقش پیش مادرش می نالد و می گوید نگاه كردن به در و دیوار خانه را به زندگی با او ترجیح می دهد. اگر  حدس دختر درست بود شاید پیرمرد  هم حق داشت. به قول زنش برای زندگی مشترك آفریده نشده بود و فقط دوست داشت گوشه ای تنها با خودش خلوت كند. دختر حالا خیلی چیزها از زندگی پیرمرد می دانست. حرف هایی كه ناخواسته از گفتگوی مادرش و پیرزن شنیده بود البته به شرطی كه فردا دوباره آن عكس را می دید و مطمئن می شد. حالا وقت داشت دو  آدم را در دو نقطه مختلف در ذهنش به هم وصل كند و باید فكر می كرد چطور با هر دو آنها حرف بزند كه آنها از ماجرا بویی نبرند. شاید این دوری برای آنها لازم بود تا قدر با هم بودنشان را بیشتر بدانند. شاید اگر پیرزن از شعرهایی كه به خاطر او نوشته می شد، با خبر بود به یكی از آن تلفن ها زنگ می زد. ختر با خودش فكر كرد شاید روزی بتواند آنها را در دنیای بیرون از ذهنش به هم وصل كند تا روزهای خوشی در زندگیشان تكرار شود. 
دختر غذا را گذاشت روی میزش كه نامه ای روی آن گذاشته بودند و رویش با خودكار قرمز رنگ اریب نوشته شده بود فوری. نفسش بند آمده بود. از سوزش، دستش را تكان داد. قلبش آنقدر تند و بلند می زد كه احساس می كرد صدایش برای كل  ساختمان تكرار می شود. نشست روی صندلی و آن را عقب داد. نفس عمیقی كشید. دستش روی دكمه ها لغزید. رقص انگشتانش این بار حال و هوای دیگری داشت وقتی كه می خواست حكم  انتقالی پیرمرد تلفن چی را برای سمت بایگان تایپ كند.

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در 16 / 6 / 1389برچسب:داستان,داستان عاشقانه,داستان کوتاه ,ساعت12:13 AMتوسط setare | |